سارا سارا ، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه سن داره

دخمل کوچولو

احوالات دخمل طلا

یکشنبه:یک روز عادی و پر کار بود.تو جدیدا غر هات بیشتر شده و دوست داری بازی کنی.معمولا شبا تا ظهر می خوابی بعد از ظهر هم خواب عصرونه و شب دیر وقت می خوابی.توی اتاقت که می برمت به پایین تختت که ارم روش داره نگاه می کنی و می خندی.حس می کنم رنگ ابی رو دوست داری.هر چی که ابی باشه تو نگاهش می کنی و می خندی.دوست دارم عشقم به اندازه ستاره های اسمون دوشنبه:الان که این مطلبا رو می نویسم هنوز از خواب بیدار نشدی.فقط یه کم یه ساعت پیش چشمات رو باز کردی و برای من و بابا خودت رو لوس کردی و خوابیدی.
3 مهر 1391

ذوق مامان

عزیز دلم شنبه نزدیکای غروب بود که نشوندمت روی زانوهام و زانوهام رو خم کرده بودم.داشتم باهات حرف می زدم تو هم حرف می زدی و میخندیدی.من سر ذوق بودم و بلند بلند از خنده و حرف زدنت خندیدم.تو هم از خنده من بلند بلند خندیدی و از خنده هق هق می کردی.خیلی جالب بود از ته دل می خندیدی ومن کلی ذوق زده شدم
3 مهر 1391

احوالات دخملی

پنجشنبه:صبح بیدار شدیم.بابا رفت سر کار.ما هم اماده شدیم ساک رو بستیم و وسایل رو جمع کردیم تا بریم با عمه و مامانی شمال خونه خاله بابا.ظهر عمه اومد دنبالمون ما رو برد دم خونه مامانی بابا اونجا بود.سوار ماشین بابا شدیم.مامانی هم اومد و راهی شمال شدیم.تو راه بومهن فاطمه جون هم اومد تا با مابیاد شمال.راه ها نسبتا شلوغ بود.به فیروز کوه که رسیدیم ناچار شدم لباسات رو عوض کنم کلی نم داده بودی.رسیدیم خونه خاله بابا.با عمه و مامانی و خاله بابا رفتیم قبرستون برای فاتحه.برگشتیم با بابا و خاله بابا و مامانی رفتیم بازار.اومدیم خونه نوهای خاله بابا دیدنت.ارز سر و صدای بچه ها نمی خوابیدی و گریه می کردی هوا هم کلی دم داشت پشه هم بود.توی پشه بند نمی خوابیدی.ب...
1 مهر 1391